امشب آمدم کنارت...
آری همین جایم کنار تو...
توکجا شتابان روزهایت را از من میگیری؟؟؟؟
آنقدر غرق کردی مرا در روشنایی روزهایت که تو را نمیبینم.
آنگاه که شب میشود وقتی از تاریکی اتاقم از ترس عروسک بی جانی را میفشارم شرمگین یاد تومرا آرام میکند....
آرام میکند اما از خجالت حتی نمی توانم صدایت کنم روشنایی روزهایم را از من بگیرتا اینگونه غرق آن تورا به باد صبایت نسپارم....
بگذار روزهایم عطر بودنت را به خود بگیرد و خو بگیرد با بودنت.
بگذار شبها که میترسم شرمگین صدایت نکنم و آنگاه که دلتنگ دنیایم میشوم بتوانم فریادت بزنم...
بگذار بی مهابا فریا بودنت را سر دهم.
بگذار لبهایم از زمزمه های خدایا به فریادها سفر کند...
خدایا...
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط یزدان
آخرین مطالب